قدر زندگی رو بدانیم!

 28 شهریور 1389
امروز صبح کنار خیابان منتظر سرویس بودم، نرسیده به میدان سوم مدرس، کنار شرکت نفت. آقایی از شرکت نفت بیرون آمد با پارچه ای سیاه در دست. هنوز توی خیال این بودم که امروز وفات یکی از ائمه است یا نه، که با کاغذی آمد بیرون، عکسی رنگی از دو کودک، اگر اشتباه نکنم رویش نوشته شده بود: سامان و سعید، نو گلان .... کنار هم با لبخندی به لب دو کودک حدود 10 تا 14 ساله، با نگاهی مملو از امید و زندگی. هنوز در فکر این دو بودم، همان آقا با کاغذی دیگر مجدد برگشت، این بار عکس پدر، مرحوم ..... سرویس رسید. فقط فرصت شد بپرسم چی شده؟ البته می شد حدس زد، باز هم تصادف و باز هم در همان جاده ای که چند وقت پیش دو همکار عزیز دانشگاهی و فرزندشان رو از دست دادیم، و پیشتر یکی از دوستان، دو دخترش را ... و البته صدها نفر دیگر!! سرویس آمد و سوار شدم. ولی از صبح هنوز از خیال آن دو کودک خارج نشده ام. از نگاهی که موقع عکس گرفتن به دوربین داشتند. فکر می کنم باید قدر زندگی و داشته ها را بدانیم و با نداشته ها و حسرت ها زندگی را خراب نکنیم. خیلی زود ممکن است نوبت ما هم فرا برسه. دیروز در دانشکده می گفتند اقوام یکی از همکاران به سمت کاخک در حرکت بوده و فرزندش تقاضای آب کرده. در جایی که آب سرد کنی بوده نگه داشته تا برایش لیوانی اب کند، که درجا برقش گرفته و متاسفانه کشته شده. چند وقت پیش نوشتم از آن حکایتی که فردی از خدا خواست تا چند روزی قبل از مردنش او را با خبر کند تا بتواند، توبه ای بکند و  کار خیری. خدا قول داد، اما روزی عزرائیل رسید تا او را قبض روح کند، گفت ما با خدا قراری داشتیم که نشانه ای بدهد. عزرائیل پاسخ گفت: خدا ده ها نشانه برای تو فرستاد، تو در خواب بودی!! خدا کند که خودش کمک کند تا نشانه هایش را ببینیم

پست‌های معروف از این وبلاگ

طرح بلوکی تصادفی شده

کاربرد میانگین هارمونیک یا همساز

کوزه هر چه خالی تر پر هیاهوتر!